زلزله همه چیز مردم وزرقان را آواره کرده بود روی سرشان؛😱 همه مدیران هم جمع شده بودند و در مورد حمایت از مردم زلزله زده حرف می زدند.🕵🏻♀ اما این حرف ها که برای آنها سرپناه نمی شد! 💔 آقا محمد محل کار بود و داشت وضعیت زلزله زده ها رو از تلوزیون می دید👓 که ناگهان از پشت میز بلند شد و رو به من کرد و گفت: «باید بریم تبریز»! با تعجب پرسیدم: «چرا حاجی؟» آقا محمد جواب داد: «مگه نمی بینی خونه زندگی مردم رو؟»🛫 سریع توی ذهنم بخش نامه هی اخیر رو مرور کردم و گفتم: «ولی حاجی! از بالا که دستوری نیومده!»📞 محمد جواب داد: «دستور؟! تو این وضعیت منتظر دستوری؟» از رفتارش تعجب کردم و گفتم: «ولی حاجی اگه بریم فعلا حق ماموریت نمی دن ها؟!» 😒 اخم های حاج محمد رفت تو هم و با دلخوری گفت: «مردم بی پناه توی این شرایطن اون وقت تو دنبال حق ماموریتی؟!» 😡 شرمنده شدم از حرفی که زدم و سرمو انداختم پایین ... 😔 حاج محمد رفت خونه و ساکشو بست و آماده شد.👝 خانمش هم دیگه به این وضعیت عادت کرده بود. آقا محمد خیلی زودتر از نیرو های نظامی برای کمک رفته بود.💪🏻 بعد از روزها که از منطقه خسته و خاکی برگشت نه اضافه حقوقی در کار بود نه از حق ماموریتی؛ ولی پیرمرد روستایی لبخند می زد...🤩